شيطانپرستان معتقدند كه دنيا در دست نيروي پليد است و براي اينكه ما به قدرت برسيم بايد خود را به پليديها بسپاريم. در بوديسم هم به همينگونه ظلمپذيري وجود دارد، تا جايي كه رهبر بوداييان تبت (دالايي لاما) با اعدام صدام مخالف بود و يا بدون ملاحظة ظلمهايي كه در فلسطين اشغالي ميشود با سران اسرائيل و آمريكا ملاقات ميكند. در آثار پائلو كوئيلو اين كنار آمدن با ظلم و ستم به ويژه در "رمانهاي كوه پنجم" و "شيطان و دوشيزه پريم" مشهود است.
- گفتگوي فارس با محمدرضا مظاهري سيف
انسان فطرتي الهي دارد، فطرت، شيفته عاشق شدن و دل بستن است؛ اما اگر اين عاشقي غير الهي باشد، نتيجهاش چيزي جز گمراهي نيست. مكاتب و فرقههاي معنويتگرايي در كشورمان در حال تبليغ هستند، اما آنچه كه به نام معنويت به جوانان ايراني ارائه ميشود، خلسه، بي خيالي، گذرا بودن زندگي و پوچي است. اين فرقههاي باطل سعي دارند جوان ايراني را بين آسمان و زمين معلق نگهدارند، تا به مطامع خود برسند. معنويت در فرهنگ امروز انسان مدرن يا پست مدرن هر گونه فراروي، روگرداني و نه گفتن به معيارها و هنجارهاي زندگي مادي مدرن است. اما هيچ يك از اديان الهي سعي نكرده است به پرسشهاي انسان مدرن پاسخ به روزي بدهد، ميبايست براي حل اين مساله چارهي انديشيد. معنويتهاي نوظهور ساختار، اهداف و محتواي مناسبي ندارند و با به كارگيري ادبيات سهل و دلپذير و عدم قيد و بند ، سعي در جذب جوانان دارند. بررسي علمي و نقادانه فرقههاي نوظهور ، بهويژه آنها كه در ايران فعال تر هستند ـ امري مهم و ضروري است. عدم توجه و كوتاهي، زيانهاي جبران ناپذيري را به فرهنگ و از همه مهمتر عرفان ناب اسلامي وارد خواهد كرد.
محمدرضا مظاهري سيف ، استاد دانشگاه و پژوهشگر در اين گفتوگو به بررسي عرفان اسلامي و معنويتهاي نوظهور و دروغين ميپردازد و ميگويد: عرفان اسلامي براي ارائه و حضور در عرصه، نيازمند زبان نو و مخاطبشناسي و به روز شدن است، بايد عرفان حقيقي و ناب اسلامي از پس پرده بيرون بيايد و روي عرفانهاي دروغين را سياه نمايد.
عرفان و يا در حقيقت عرفان به الله، به معناي شناخت خداوند است. عرفان سير معنوي و روحاني است كه انسان را از مرتبه كنوني به مراتب عاليتر و رابطه نزديكتر با خداوند مي رساند و او را در دانايي و عشق و قدرت بيكران محو ميسازد. به تعبير قرآن انسان را در مراتبي نظير "افق مبين" و از آن هم بالاتر به "قاب قوسين" و "او ادني" سير ميدهد. البته اين نيم رخي از عرفان اسلامي است.
ارائه يك تعريف فراگير از عرفان كار دشوار و پيچيدهاي است. معنويت از جنس بينش و نگرش است ما به نوعي تلقي خاص از عالم ميگوييم معنوي و در مقابل آن تلقي مادي وجود دارد. در نگرش مادي به جهان، انسان و زندگي فراتر از ظواهر فيزكي و اداراكات حواس ظاهري به امور ديگر اعتنا نميكند؛ حالا يا آنها را يكسره به دست انكار ميسپارد و يا مهمل و بيمعنا ميشمارد.
نگرش معنوي به باطن توجه داشته و از حواس باطني بهره ميبرد. در جريانهاي و مكتبهاي گذشته از اين كه به باطن عالم توجه ميشود، قلب يا دل به عنوان مهمترين مركز ادراك در وجود انسان مورى استفاده قرار ميگيرد. اگر از اين وسيلة شناخت به درستي استفاده شود عرفاني رو به رشد و هدايت شده خواهيم داشت و در غير اين صورت با معنويتي منحرف روبرو هستيم.
اساسيترين نكته دربارة عرفان همين شكوفايي استعدادهاي معرفتي درون است كه اگر به درستي فعال شود انسان را به اوجي ميرساند كه هيچ موجود ديگري به آن راه ندارد و به معراجي ميبرد كه حضرت جبرئيل هم در آن عرصه پر بريزد.
چون دل علاوه بر شناخت و معرفت، كانون عواطف و هيجانات هم است، عرفان ظرفيت بالايي در ايجاد عواطف و هيجانات گوناگون دارد. كه البته معمولاً هيجانات مثبت مثل اميد، شادماني، عشق و آرامش را به دنبال ميآورد و صد البته جريانهاي گوناگون و مكاتب متنوع معنويتگرا در سطوح متفاوتي اين احساسات را پديد ميآورند.
بنابراين عرفان نوعي نگرش باطنگرا (معنوي) به عالم و آدم است كه بر دل و دريافتهاي دروني تكيه دارد و هيجانات زيادي ايجاد ميكند.
با اين تعريف سنتهاي ساحري سرخ پوستي نيز معنوي و از نوع عرفاني به شمار ميآيند، همانطور كه دين حنيف حضرت ابراهيم عليه السلام عرفان شمرده ميشود. به نظر من در اين روزگار كه عرفانهاي كاذب رواج گستردهاي در دنيا پيدا كردهاند، بهتر است كه تعريفي فراگير از عرفان ارائه دهيم و سپس معيارها و شاخصهاي تمايز عرفان راستين از عرفانهاي كاذب را تبيين كنيم.
- معيارهاي عرفان سؤال بعدي بود كه خودتان مطرح كرديد، اين معيارها را برايمان بگوييد؟
معيارهاي عرفان با معيارهاي عرفان راستين متفاوت است. عرفان سه شاخص دارد كه با آن ميتوانيم در بين مكاتب معنوي بخش عرفاني را از مكاتب معنوي كه صرفاً اخلاقي يا فلسفي هستند جدا كنيم. در انديشهاي كه شهود، وحدت و فنا باشد اثري از عرفان وجود دارد. عرفان از راه شهود دروني و هدف گرفتن وحدت با حقيقتي غايي پيروان خود را به فنا ميرساند. در بسياري از اديان و جريانهاي معنويتگراي نوظهور اين سه را ميتوان يافت اما در برخي ديگر مثل شيطانگرايي يا فرقه شاهدان يهوه تنها با يك جنبش اخلاقي مواجهيم كه يا ارزشهاي اخلاقي فطرتاًً خوب و وجداناً نيك را توصيه ميكنند و يا برعكس.
اما اگر منظور معيارهاي عرفان درست و نادرست است بارزترين ويژگي مكاتب نادرست عرفاني عبارت از معطوف و محدود شدن به كاهش رنج و تحمل پذير كردن زندگي اين جهاني است. دومين ويژگي سكولار بودن است، زيرا رويكردي اينجهاني داشته و قلمرو آن به دنيا محدود ميشود به اين معنا كه تمام توجهات باطني آنها براي دستيابي به امري دنيوي و خوشي و كاميابي در اين جهان است. دليل ديگر سكولار بودن اين مكاتب عرفاني اين است كه هيچ نسبت ضروري با دين برقرار نميكند و با اينكه عمدتاً ريشه در اديان دارند، بر عرفان بدون دين تصريح ميكنند و مدعي هستند كه معنويت بدون دين وجود دارد اين موضوعي است كه هم در تحقيقات مطرح خارجي ميبينيم هم از روشنفكران داخلي ميشنويم. استيس كتاب معروفش با نام فلسفه و عرفان را با اين پيام تمام ميكند كه عرفان بدون دين ميتواند وجود داشته باشد و كساني همانند كتز و پرودفوت به همين نتيجه ميرسند.
اين وضعيت بينسبتي و لابشرطي در رابطه با اديان را در انديشههاي دالاييلاما، اكنكار، فالوندافا و برخي از فرقههاي داخلي ميبينيم حتي در شيطانپرستي، شيطان پرست يهودي، مسلمان و مسيحي داريم. چنانكه در اكنكار، اك مسيحي، بودايي، لائيك و مسلمان ميتوانيم داشته باشيم و در اين بين دين و اعتقادات هيچ اهميتي ندارد. زيرا انديشه و تفكر و معرفت در حقيقت جايگاه مناسبي پيدا نميكنند.
يكي ديگر از ويژگيها ستمپذيري است. عرفانهاي نادرست انسان را از توجه به امور مربوط به قدرت در حوزة عمومي باز ميدارند. تأكيد تك بعدي بر مدارا، محبت و انسان دوستي، آنقدر دوز بالايي پيدا كرده كه به صورت مخدر عمل ميكند و نميگذارد كه انسانها در برابر ظلم و ستم فرياد بكشند يا در مقابل جنايت دست خود را بلند كنند.
اين معنويت ها مي كوشند مردم را تسليم نظم موجود و مطيع قدرتهاي فائق گردانند و سكوت در برابر ستم را به آنها مي آموزند و به عنوان يك ارزش اخلاقي و معنوي تعليم مي دهند. در فالون دافا اعتقاد براين است كه هر كس كه مورد ظلم واقع مي شود، در حال تصفية روحاني و جبران ظلمي است كه در زندگي پيشين بر ديگري رواداشته است. كسي كه به ياري مظلوم مي رود در حقيقت تزكيه او را با مشكل مواجه ساخته است.
با ايجاى روحية ظلم پذيري، عزت و آزادگي انسان مخدوش ميشود. در برخي از مكاتب عرفاني، به راستي عزت انسان لگدمال ميشود، با هر توجيه و بهانه سعي در ناديده گرفتن آزادگي انسان دارند و پيروان آنها نيز در نهايت متقاعد ميشوند كه راه عرفان همين است. اگر اين توجيهات را از اين مكاتب حذف كنيم، ميبينيم كه اين مكتب با جان و روح بشر ناسازگار است. عزت و آزادگي انسان يك حقيقت غيرقابل انكار است، اين مكاتب كه اجازه به ظلم پذيري ميرسند حتماً در تزكيه نفس مشكلي دارند زيرا انساني كه از درون آزاد شود، ذلت و بردگي را در زندگي نميپذيرد. بدون شك اين جريانهاي عرفاني در مراحلي نميگذارند يا نميتوانند كاري كنند كه پيروانشان از پليديها جدا شوند و از قيد و بندهايي كه جان بشر را محدود كرده رها شوند و از اين روي به ستم خواهي و سكوت و تسليم در برابر پليديها رضايت ميدهند.
شيطانپرستي يكي از معروفترين مكاتبي است كه اين اصل را پذيرفته و ترويج ميكند. برخي از فرقههاي شيطانپرستي ميگويند كه بايد در نيروي شيطان فنا شد و خود را به شيطان سپرد تا او در ما عمل كند كه همان فنا در حقيقت غايي است، بعد قلب خود را بايد به شيطان سپرد. حضرت علي (ع) در وصف اوليا شيطان ميگويند: "شيطان در سينه اين افراد تخم ميگذارد و اين تخمها به جوجه تبديل ميشوند، تمام بدن اين افراد را اشغال ميكند و شيطان با چشم، گوش و زبان اين افراد ميبيند و حرف ميزند."
شيطانپرستان معتقدند كه دنيا در دست نيروي پليد است و براي اينكه ما به قدرت برسيم بايد خود را به پليديها بسپاريم. اين تفكر در نهايت انسان را به كجا ميرساند، نتيجه اين تفكر، ذلت، ظلم و ستم ميشود. در بوديسم هم به همينگونه ظلمپذيري وجود دارد، تا جايي كه رهبر بوداييان تبت (دالايي لاما) با اعدام صدام مخالف بود و يا بدون ملاحظة ظلمهايي كه در فلسطين اشغالي ميشود با سران اسرائيل و آمريكا ملاقات ميكند. در آثار پائلو كوئيلو اين كنار آمدن با ظلم و ستم به ويژه در "رمانهاي كوه پنجم" و "شيطاو و دوشيزه پريم" مشهود است. اين شاخص ميتواند خط بطلاني بر تمام عرفانهاي كاذب و دروغين باشد زيرا با سرشت انسان در تضاد است.
هم از اين رو معنويتهاي نوظهور در جامعة ما به نوعي قتلگاه عزت و آزادگي انسان هستند، اگر چه اين ذلت و اسارت را به نام مدارا، عشق، انساندوستي، آرامش درون و معنويت ارائه ميدهند.
ناتواني از ايجاد تحول در زندگي و شخصيت افراد و جوامع، با تمام تبليغات و سرو صدايي كه در مورد تحول خلاق و تغيير زندگي و غيره دارند، خصوصيت ديگري است كه عرفانهاي درست را از نادرست جدا ميكند. ماهاريشي ماهش بنيانگذار ترانسندنتال مديتيشن معتقد است كه ما نميتوانيم دنيا را متحول كنيم، خودمان را هم كه خيلي نميتوانيم متحول كنيم پس بياييم نگرش و تفكر خود را تغيير دهيم تا زندگي شادتر، آرامتر و كاميابتر شود.
موضوع ديگر عقلانيت است. اگر عقلانيت از يك عرفان بيرون گذاشته شود، عرفان مقبولي نخواهد بود. عرفاني كه ميگويد بايد مسائل و توجيهات را بدون حضور عقل پذيرفت، مطلوب نيست. در عرفان سرخپوستي، استفاده از مواد مخدر و توهمزا جايز است، تا انسان را به سمت تجربة صورتهاي ديگر دنيا ببرد. البته تجربه ناب عرفاني در افقي بالاتر از عقل اتفاق ميافتد اما تعارضي با عقل ندارد. در عرفان حقيقي تضادي بين عقل و شهود و يا عشق نيست. عقل، رسول دروني است، كه باعث هدايت انسان ميشود، در عرفان حقيقي نه تأكيد بر شهود بايستي عقل را ناديده بگيرد و نه عقل ميبايست براي شهود باطني و دروني محدوديت ايجاد كند. عقل و شهود مكمل هم هستند، عقل مقدمهاي براي شهود محسوب ميشود و موانع را از سر راه آن برميدارد. تا عقل نيايد و خالق و هستي بخش را نشناسد نميتوان به شهود آن رسيد و صد البته كسي هم كه در همين سطح عقل ميماند از شناخت و معرفت ناب و برتر محروم شدهاست.
گذشته از همة اينها بزرگترين مشكلي كه هميشه آن را گوشزد كردهام اين است كه معنويتهاي نوظهور كه غالباَ در شمار عرفانهاي كاذب ارزيابي ميشوند، عظمتهاي ميراث معنوي بشر را به چوب حراج سپرده و به تاراج هوسها بخشيدهاند. تعاليم باشكوه اپانيشاد، مسيح، لائوتزو و ساير انديشمندان معنوي كه شايد در روزگار خود پيامبراني بودهاند، امروز به سخيفترين صورت ممكن باز توليد ميشود.
در اين معنويات صحبت از شادي، معنا، زندگي، عشق، خدا، آرامش، روح و... است اما هيچ كدام در معناي حقيقي و عظيمي كه دارند به كار نميروند. اين معاني سحطي و حداقلي كه معنويت هاي نوظهور ارائه مي دهند، به راستي اسراف در ميراث معنوي بشر است. عشقي كه پائولو كوئيليو معرفي مي كنند و در توضيح آن به شرح فرازهايي از رسالة پولس قديس مي پردازد عشق مقدسي كه در مسحيت مطرح بوده نيست. عشق پاك مسيحي كه حتي در منع روابط مقدس زناشويي نيز به افراط رفته و آن را ممنوع مي داند كجا و عشق روسپيگرايانة كوئيليو در رمان هاي ورونيكا و زهير كجا؟ سرور عرفان كجا و سرخوشي دالايي لاما كه تنها آرزوي خود را خوراكي خوب و خوابيخوش اعلام ميدارد كجا؟ نفس مطمئنة قرآن كجا و ريلكسيشن ماهاريشي كجا؟ عشق مقدس الذين آمنوا اشد حبا لله كجا و الاهة لذت اشو كجا؟
- مبناي عرفانهاي غير اسلامي چيست؟ غايت پيروان ساير عرفانها چيست؟
نهايت عرفانهاي غير اسلامي، برخي روشنبينيها، آينده بيني و پيشگويي است و گاهي راه رفتن روي آب و حركت در هوا و غلبه بر نيروي جاذبه است، پشه هم ميتواند روي آب راه برود. اين عرفانها ذرهاي ارزش ندارند، خليفهالله و انسان كامل كجا معنا مييابد. به طور كلي برمبناي غايتشناسي ميتوان مكاتب عرفاني را به اين ترتيب دستهبندي كرد:
مكاتب عرفاني يا خداگرا هستند يعني سرانجام سير و سلوكشان به فناي در جلوههاي خداوند ميرسد مثل عرفان در اديان ابراهيمي، يا انسانگرا هستند كه نهايت سيرشان به لايههاي عميق و والاي وجود انسان ميرسد مثل عرفان هندويي كه به آتمان (نفس متعالي) پايان مييابد و يا طبيعتگرا هستند و سرانجام به اتحاد با نيروي طبيعت دست مييابند مثل عرفان تائوئيسم كه به فناي در تائو فرجام ميگيرد. بنابراين مكاتب معنويتگراي عرفاني را به خداگرا، انسانگرا و طبيعتگرا تقسيم ميكنيم.
اين تقسيم را ميتوان ادامه داد مثلاً مكاتب خداگرا سه شاخه پيدا ميكنند عرفان خداگراي انسان باور كه عرفان اسلامي است به اين معنا كه خداوند را به عنوان غايت سير وسلوك معرفي ميكند و استعداد و شايستگي انسان را به عنوان خليفه الله و مظهر تمام صفات عالي الاهي باور ميكند. عرفان مسيحي خداگراي انسان انگار است زيرا براي خداوند تجسمي انساني قائل است و او را از مرتبة والا فروميآورد. در عرفان يهودي با نوعي عرفان خداگراي انسان ستيز روبرو هستيم چون خدا سرچشمة شرّ و جور و گناه است و انسان با درگيري و گاهي سركشي در برابر او ميتواند به او نزديك شود شيطانگرايي و شيطان پرستي در روزگار ما ريشهاي محكم در عرفان يهودي دارد.
عرفان انسانگرا نيز دستكم دو شاخة اصلي پيدا ميكند: الاهي همان عرفان هندويي است كه خالق جهان (برهمن) را با نفس متعالي انسان (آتمن) اساساً يكي ميداند. آنها جملة معروفي دارند كه ميگويند آتمن همان برهمن است و برهمن همان آتمن است. ديگر عرفان انسانگراي الحادي است كه در بوديسم تحقق يافته در اين سنت معنوي خدايي وجود ندارد و نهايت سلوك عرفاني رسيدن به مرحلة آناتمان يا نابودي نفس است مرحلهاي كه نفس به عنوان جوهر درك كنندة رنج با همة تعلقات و آرزوها و اداركات و نادانيهايش و به تعبير بوداييان با همة (دارما)ها از بين ميرود و در افق برتر رهايي را تجربه ميكند.
عرفان طبيعتگرا نيز به دو شاخة اصلي واقع بين كه تائوئيسم نمايندة آن است و وهمگرا كه در شمنيسم تبلور يافته، تقسيم ميشود. تائوئيسم وحدت با نيروي طبيعت را در متن زندگي و تحولات آن تجربه ميكند، اما شمنيسم كه بيش از همه در عرفان سرخپوستي و شيطانپرستي به چشم ميخورد به اوهام و سرگرمي با سحر و جادو و استفاده از مواد مخدر و توهمزا ميپردازد.
- گرايش انسان به عرفان از كجا ناشي ميشود و علت چيست؟
عرفا، همه يافتههاي خود را با همه عمقي كه دارد، يك حقيقتي ميدانند كه هماكنون به حقيقت پيوسته است. در واقع، واقعيتي است كه هماكنون وجود دارد، فقط ما افراد عادي در حجاب و اوهام و مسائل دنيوي غرق شده و از آن غافل هستيم، اين واقعيت، همان وجود و حقيقت عالم، يك حقيقت اصيل و نامتناهي است. همه پديدههاي ديگر، نمودي از حقيقت اصيل و يگانه هستند، كه همان افق وحدت وجود است. عرفا اعتقاد دارند كه بايد اين حقيقت را شناخت.
چرا گرايش به عرفان هست به دليل اينكه ما در اين واقعيت زندگي ميكنيم، چيزي است كه در حال حاضر وجود دارد، در حقيقت فاصله بين ما و خدا نيست، ما با تمام وجودمان و روحمان به آن اصل متعالي گرايش داريم. هماكنون با او و فاني در او هستيم. استيس، يكي از محققان حوزه عرفان ميگويد: حرف عرفا را اگرچه نميشود درك كرد و براي رسيدن به معناي حرف آنان بايد زحمات فراواني را متحمل شويم، اما همه ما، با اين حرفها احساس همدلي داريم. هنگامي كه با يك عارف برخورد كنيم، احساس همدلي ميكنيم، زيرا حقيقت انسان، هماني است كه عارف ميگويد. ما پرتوي از روح خدا و نور خدا هستيم، حقيقت عرفان همين است.
اولين و مهمترين علت پيدايش و گسترش معنويتهاي نوظهور اين است كه همه انسان ها فطرتي الاهي دارند كه همواره آنها را به سوي خداوند فرامي خواند و اين صدايي است كه هيچ گاه خاموش نمي شود و نوري است كه فروغ آن افول نمي كند و "لاتبديل لخلق الله". فطرت همان بعد ملكوتي و روحاني انسان است كه در عالم الست و در محضر ربوبي بوده و او را به روشني شناخته است. عبدالله بن سنان از امام صادق (ع) ميپرسد: كدام فطرت است كه آيه شريفه "فطرة الله التي فطر الناس عليها" از آن ياد كرده؟ امام فرمود: اسلام است كه وقتي خداوند از بشر بر توحيد خويش پيمان ميگرفت به مؤمن و كافر فرمود: ألست بربكم.
ابن مسكان ميگويد از امام صادق ع پرسيدم گواهي گرفتن كه در آيه "و إذ أخذ ربك من بني آدم من ذريتهم فأشهدهم علي أنفسهم ألست بربكم قالوا بلي.. . " آمده آيا ديدن حقيقي بوده است؟ فرمود: آري، اما مردم آن را از ياد بردهاند. ولي اصل آن معرفت را از دست ندادند، و بزودي به ياد خواهند آورد و اگر معرفت هم از دست ميرفت هيچ كس نميفهميد كه خالق و روزي دهندهاش كيست. "
از كنارهم گذاشتن اين دو روايت معلوم ميشود كه فطرت و سرشت خاص انساني شاهد ربوبيت خداوند نسبت به خويش و گواه تعلق و نياز خود به پروردگار مهربان و بينياز است. فطرت سطحي از وجود انسان است كه در محضر خدا حاضر بوده و شاهد جلال و جمال و شكوه و كمال و نور و سرور و علم و قدرت و لطف و رحمت و ساير كمالات اسمائي و جلوههاي صفات عالي الاهي است. از اين جهت گرايشهايي از جان آدمي سربركشيده و او را به سوي سرچشمة بيكران هستي و كمال هدايت ميكند.
با تكيه بر اين سرماية معنوي درون و مطالعة فطرت و دنبال كردن آرزوها و خواستههايش ميتوان به اصل هستي و زيبايي و عشق و كمال رسيد. كسي كه كتاب فطرت را مطالعه كند به خدا ميرسد و فطرت هادي دروني و دعوت رساي خداست كه از درون هر انسان برخواسته، او را به سوي مقصد حقيقي و اصل خويش فراميخواند.
طبيعت انسان اما همين تن مادي است كه بيشتر مردم خود را با آن اشتباه ميگيرند و فراموش ميكنند كه در حقيقت روحاند و هويت اصيلشان منوط به فطرت و بعد ملكوتي وجودشان است. طبيعت انسان مقتضيات و نيازهايي دارد كه محدود اند اما در قلب هر انسان شيطاني وجود دارد كه او را ميفريبد و تمايلات طبيعي را با فريب و تزوير بجاي گرايشهاي فطري جا ميزند و خدايي دروغين و كمال مطلوبي سرابي درست ميكند. اگر مردم فطرت الاهي خود را نشناسند و مقتضيات آن را با مقتضيات طبيعت بدرستي تشخيص ندهند، از هدايتهاي فطري محروم و در تمنيات طبيعي گرفتار ميشوند. در اين صورت فريفتة اموري خواهد شد كه مطلوب حقيقي و مورد تمناي فطرت نيست.
البته هدايت فطري و دعوت الاهي كه نور او در وجود ماست هيچ گاه خاموش نميشود؛ ولي كساني كه از پس حجاب طبيعت آن را ميشنوند و ميبينند، از ملاقات با حقيقت ناب محروم شده، از كژراهة تمناهاي طبيعي براي تحقق خواستههاي فطري ميكوشند و خود فريبي معنوي از همين جا آغاز ميشود. در اين وضعيت انسان در پي خواستههاي طبيعي ميرود و ميپندارد كه حقيقت و معنويت را خواهد يافت. يا خواستهها مادي و عادي خود را معنويت و مصداق راستين نياز فطري خويش ميانگارد.
معنويتهاي نوظهور در راستاي تمناي فطري انسان هستند ولي پاسخي مسخ شده به آن مي دهند. فطرت شيفتة عاشق شدن و دل بستن است اما معنويت هاي نوظهور نظير اشو و كوئيلو عشقي هوسناك و شهوت آلود را پيش نهاد ميكنند. فطرت ما تشنة مشاهدة عظمت و قهاريت و شكوه و جلال و جبروت، و تجربة هيبت و خشيت در برابر آن است اما مرلين منسون، اريك آدامز، اكسل رز و ساير شاعران و خوانندگان گروههاي مختلف متال پاسخ آن را با كليپ ها و موسيقي هولناك، اشعار پرنفرت و طنينها وحشت انگيز و حجم صداي بالا ميدهد. ما شيداي پرستيدن هستيم ولي سايبابا خود را خداي پرستيدني و خالق هستي معرفي مي كند و كسي كه خداي حقيقي را نشناسد قلبش از شيفتگي به پرستيدن و خضوع كردن تهي نيست، پس بناچار در برابر ساي تعظيم ميكند يا گوسالهاي ضعيفتر از او را ميپرستد.
علت ديگر پيدايش و گسترش معنويتهاي نوظهور بنبستها و شكستهاي فلسفي تمدن جديد است. از عصر روشنگري در مغرب زمين انديشهاي پيدا شد كه بعدها تمام جهان را فراگرفت و آن ايده توانايي بشر در تأمين سعادت و بي نيازي از دين و تعاليم مقدس بود. انسان دورة رنسانس پنداشت كه با سه شعار "عقل"، "طبيعت" و "پيشرفت" ميتواند بهشت موعود را در زمين بناكند و فرياد استغنا از دين و معنويات و خداوند را در زمين طنين افكن سازد.
با گذشت چند قرن و وضعيت فلاكت بار زمين در قرن بيستم و پس از دو جنگ ويرانگر جهاني و آسيبهاي گسترده محيط زيست به واسطة تكنولوژي و رشد دانش بشري در سه شعار عصر روشنگري ترديد جدي پديد آمد، آيا عقل براي فهم هر آنچه كه به سعادت بشر مي انجامد كافي است؟ آيا طبيعت تنها حقيقت هستي است و جهاني فراتر از آن وجود ندارد؟ و آيا پيشرفت علمي و مادي مي تواند به خوشبختي و كاميابي بشر منجر شود و براستي انسان قرن بيستم از مردمان پنج قرن گذشته از آرامش و رفاه و خوشبختي بيشتري برخوردارند؟
اين ترديدها مرحلة نويني را براي تمدن كنوني بشر ايجاد كرده كه آن را دورة پست مدرن مينامند. در اين دوران مرز ميان مدرن و كهن كمرنگ شده و بشر درمان ناكامي ها و جبران شكست هاي خود را در ميراث كهن بشري از جمله معنويات ميجويد. روشهاي جادويي سرخپوستي، سنتهاي معنوي شرق نظير بوديسم و هندوييسم منشأ زايش صدها و هزاران فرقة گوناگون در دنياي امروز است. بطوري كه نويسندگان و اساتيد معنويتگرا يا رگ و ريشهاي هندي دارند مثل راجنيش اشو، كريشنا مورتي و دالاييلاما و در غير اين صورت عموماً سفري به هند داشته و دورههاي را در آنجا ديدهاند نظير وين داير و بعضي بقدري تحت تأثير قرار گرفتهاند كه همانند شَكتي گواين اسم خود را عوض كرده و نام الاههاي مؤنث به نام شَكتي را بر خود نهاده است.
در اين بين كساني هستند كه مستقيماً تعاليم كهن معنوي را فراگرفته و ترويج ميكنند مانند ماهاريشي ماهش استاد T.M و دالاييلاما رهبر بوداييان تبت. يا مانند پائول توئيچل (پايهگذار اكنكار) از تركيب معنويتهاي كهن و تخيلات خود مكتبي جديد درست ميكنند. تعاليم ليهنگجي كه امروزه با نام فالوندافا در دنيا ترويج ميشود هم تركيبي از بوديسم و تائوئيسم است. فرد ديگري در ايران كه با بخشي از علوم جادويي آشنايي دارد، دست به تلفيق تعاليم مسيحي و اسلامي با آموزههاي اديان هندي زده و جريان معنويتگرايي به نام رامالله به راه انداخته است.
بعضي ديگر نيز دست به ابداع ميزنند اما به حد يك فرقه يا مكتب جديد نميرسند. مثلاً وين داير ميان انجيل و تعاليم مسيحي از يك سو و سبك خاصي از مديتيشن كه به ويپاسانا معروف است تركيب ايجاد كرده و روش مراقبهاي تازهاي را پديد آورده است. به هر ترتيب يكي از زمينهها يا علل پيدايش معنويتهاي نوظهور شكست تمدن معنويت ستيز مدرن و بازگشت انسان معاصر به سنتهاي كهن معنوي است.
علت ديگر اين است كه در دهههاي آخر قرن بيستم بحرانهاي رواني و اجتماعي به طور گستردهاي دامن گير بشر شد. در اين شرايط راهي جز بازگشت به معنويت و ياد خداوند وجود نداشت كساني مثل ويكتور فرانكل نشان دادند كه با معنويات ميتوان به از شدت اين بحران ها كاست و به سطوح قابل تحملي از رنج رواني رسيد.
معنويات ميتوانستند فرصتي به بشر دهند كه از مشكلات و تعارضاتي كه زندگي امروزين برايشان به بار آورده بود فاصله بگيرند و فارغ شوند و به درون خود پناه ببرند و جهاني ديگر را تجربه كنند و از منبعي معنوي نيرو بگيرند. اين نياز موجب شكل گيري فرقههاي رنگانگ و گوناگون معنويتگرا منجر شد.
معنويتهاي نوظهور با ارائة مديتيشنهاي گوناگون دقايقي متفاوت را در زندگي انسان مدرن ايجاد ميكنند ساعاتي كه شخص ميتواند در خود فرورود، از انديشههاي روز مره بيرون بيايد و به امور ديگري مثل روح، جهان نامرئي، دنياي درون، نور و صوت خداوند، روياها و صورتهاي ديگر واقعيت! بينديشد. انديشههاي كارلوس كاستاندا به وضوح انسان را از واقعيت به دنياي وهم ميبرد و با اين تز كه بايد صورت ديگر واقعيت را تجربه كرد به گياهان توهم زا و مواد مخدر رو ميآورد.
علت ديگر ماهيتي سياسي دارد. در روزگار ما كه كانونهاي وابسته به سرمايه داري ترجيح ميدهند انسانها به خود نيايند تا هواي عزت و شرافت بر دلشان بوزد، به انحراف طبيعتگرايانة فطرت بشري دامن زده، ميكوشند تا راه طبيعت را بسان راه فطرت بيارايند و با هزاران فرقهاي كه به نام معنويت و عرفان ساخته و پرداختهاند مردم را به حيرت و رنجي مضاعف فروكشند. در حقيقت اين ظلم مضاعف و پنهاني است كه به لباس مكر و نيرنگ درآمده و زنجير استضعاف و بردگي را در روپوشي از حرير معنويت و اطلس عرفان به دست و پاي انسان معاصر ميآورزد.
در دهه 1960 جنبشهاي دانشجويي تمام اروپا و آمريكا را فراگرفت. در اين جنبشها جواناني كه با ارزشهاي سرمايهداري و نظام تمدن مدرن راضي نشده، احساس سرخوردگي و ناكامي ميكردند دست به شورشهاي خياباني زدند. در گيرودار همين جنبشها بود كه معنويتهاي نوظهور جوانه زد، و مفاهيمي نظير عشق، تجربه جهان نامرئي، شيطان، ماري جوانا، ال اس دي و غيره وارد فرهنگ جوانان غربي شد.
در همان سالها مراكز تحقيقاتي نظير مؤسسة تاويستاك در انگلستان و باشگاه پژوهشي روم توانستند گروهي همانند بيتلها را طراحي كنند كه بعدها صدها نمونه از آن براي سرگرم كردن مردم جهان از گوشه كنار سربرآورد. امروز ميبينيم كه موسيقي راك، هوي متال، بلك متلال و... به عنوان موسيقي اعتراض چگونه جوانان دنيا را انرژيزدايي ميكند و قدرت ايجاد تغيير در دنيا را از آنها ميگيرد. گروه سپوترا در يكي از ترانههايش ميخواند:
" .... لجوج از آغاز
فرمانبر از هيچكس، بيهيچ دليل
زندگي حق ماست
چرا از ما دور نميشوي؟
ما بدون فرماندهندگان زندگي ميكنيم
بدون قوانين و مقررات زندگي ميكنيم
ديواري را خراب ميكنيم
كه ميخواهد ما را درون خود نگه دارد... "
گروه ديگري بنام منووار در ترانة نفرت Hatred از آلبوم سوار بر شكوه اينطور ميخواند:
" .... نفرت ، قدرت من است ، زجر و مجازات ـ نفرت و نفرت
با قلبي آكنده از نفرت كه خون تيره در سرتاسر رگهايشان جريان دارد
استخوانهايت را خرد ميكنم ، صورتت را له ميكنم
گوشتت را ميدرم ، جسمت را نابود ميكنم .... "
اين ترانههاي و ترانههاي ديگري كه همه نوعي قيام عليه نظم موجود و هنجارهاي رايج است با فرياد و سرو صداي بلند و حركات تند و يكنواخت اجرا ميشود، كه نتيجة رواني و فيزيولوژيكي آن خستگي جسماني و فكري و رخوت است. و اين در حالي است كه گروههايي مثل رولينگ استون اساساً با قرصهاي توهمزا نظير اكس برنامههاي خود را اجرا ميكنند.
تمدن جديد در قرن بيستم وضعيت بسيار ناپايداري را تجربه كرد و طراحان تمدن و نيروهاي سلطهگر آن تصميم گرفتند كه نقطة ضعف سلطهگري خود را كه روي خرابههاي معنويت و دين بنا شده بود، به نقطة قوت خود تبديل كنند. پس به اين نتيجه رسيدند كه از معنويت در راستاي ترميم و تقويت استيلاي خود بهرهبرداري كنند. براي دست يابي به اين هدف معنويت ويژگيهاي بسيار مناسبي داشت. نخست اينكه ابزار جذابي بود كه گويي اقبال عمومي هم با آن موافق ميشد و دوم اينكه شامل موضوعاتي بود كه تمام ابناء بشر در طول تاريخ و عرض جغرافيا به آن دلبستگي داشتند و ميتوانست زمينهساز مقبوليت سلطهاي فرافرهنگي و جهاني باشد.
اين راهكار تازه ويژگي جالب سومي هم داشت و آن اينكه در قياس با گذشتة معنويت ستيز تمدن غرب، تحول و تنوع رضايت بخشي را براي اهالي تمدن غرب ايجاد ميكرد؛ از اين رو به فكر طراحي جريانها و فرقههاي معنويتگرايي افتادند كه در گسترهاي وسيع و تنوعي جذاب، مردم را براي مدت زيادي سرگرم سازد.
پايههاي اساسي تحكيم و تداوم سلطهگري اين است كه سلطهگران برنامههاي مناسب و مؤثري را براي سرگرم سازي سلطهپذيران ترتيب دهند، به طوري كه احساس كنند وضعيت سلطه، مطلوب، رضايتبخش و قابل تحمل است. اگر سلطهگران بتوانند احساس خوبي براي سلطهپذيران ايجاد كنند در حقيقت اقتدار خود را تثبيت و پايدار كردهاند.
يك علت جزئيتر كه ميتوان براي برخي ديگر ذكر كرد استفاده از سحر و جادوست. همانطور كه قوانين كشف شدة فيزيكي در عالم عمل ميكنند و شما از راه دور ميتوانيد صداي دوستان را در آن سر دنيا بشنويد، دستة ديگري از قوانين وجود دارد كه به نوعي در جهان مؤثر اند. برخي از فرقههاي معنويتگرا امروزه از تكنيكهاي سحر و جادو استفاده ميكنند كه در نفوس ضعيف تأثير ميگذارد. اما اين فنون در كساني كه اهل ايمان اند اثري ندارد. نيروي جادوي شيطاني در برابر قدرت معجزهگر الاهي همانند ريسمانهاي ساحران در برابر معجزة موساست. خداوند در سورة نحل ميفرمايد: "ليس له سلطانٌ علي الذين آمنوا و علي ربهم يتوكلون" نه تنها كساني كه از نيروي شيطاني استفاده ميكنند، حتي خود شيطان هم بر اهل ايمان كه بر پروردگارشان توكل ميكنند، تسلطي ندارد.
اما به هر روي نيرويي در برخي از كلمات، اشكال و افعال وجود دارد كه اگر با تركيب خاصي و نيز با نيت و صورت ذهني هماهنگي همراه شوند، منشا اثر خواهند بود. ستارة پنتاگرام كه در بسياري از فرقههاي شيطان پرستي مورد استفاده قرار ميگيرد و در حرز شرف الشمس كه از امام علي عليه السلام روايت شده وجود دارد، اگر در زمان و مكان و شرايط خاص رسم شود، تأثير گذار خواهد بود و بسياري از كلمات و حروف عربي و عبري به همين ترتيب اثر ميگذرند. اين حروف و نمادها روي سي ديها، لوگوها و حتي بدن و صورت رهبران و پيروان اين فرقهها ديده ميشود، و موجب جذابيت و تأثير گذاري آنها ميگردد.
- با اين تفاسير ميتوان از عرفان اسلامي دفاع كرد، بگذاريد اينگونه بگويم، آيا عرفان اسلامي داريم؟
بله كه عرفان اسلامي داريم. اساساً ديني وجود ندارد كه عرفان نداشته باشد. تمام مكاتب معنويتگرا و عرفاني در روزگار ما به نوعي ريشه در تعاليم انبيا دارد. هر قومي پيامبري داشته ولي در طول زمان تعاليم آنها دستخوش تحريف شده و به صورت امروزي در آمده و به خاطر همان جوهرة آسماني و نبوي است كه ميتوانند تا حدودي به نياز فطري انسان پاسخ دهند، اگر چه پاسخشان ناقص و پر از اشتباه و تحريف است.
قرآن سراسر پر از عرفان است آنجا كه از ديدار با خداوند و لقاء پروردگار سخن ميگويد، آنجا كه از ذكر و نسيان او حرف ميزند، آياتي كه در مورد جهان پيش از دنياست و به عهد و پيمان با پروردگار ميپردازد. آيات توحيد كه همه چيز را فاني و هالك ميداند. آياتي كه تمام امور عالم را جريان قدرت و ارادة او معرفي ميكند از انداختن تير (و ما رميت أذ رميت و لكن الله رمي) گرفته تا كشاورزي (أ أنتم تزرعونه أم نحن الزارعون) آيا شما كشت ميكنيد يا ما؟
احاديث به ويژه احاديث باب توحيد، امام شناسي و حجت، جبر و اختيار و نيز متون دعا كه انفجار بزرگ عرفان است. از دعاي عرفه امام حسين و اما سجاد تا مناجات شعبانيه، خمس عشر، دعاي صباح حضرت علي و دعاي بعد از زيارت امام رضا. و دعاهايي كه سرشار نام خداست نظير دعاي سحر، جوشن كبير، مجير و سمات و... و نيز زيات نامههايي همانند زيارت جامعه كبيره، زيارت حضرت زهرا در روز يكشنبه و ساير زياراتي كه مقام و منزلت ائمة به عنوان عارف كامل تبيين شده است. منابع ديني به ويژه منابعي كه دراختيار شيعيان است، لبريز از اسرار عرفاني است.
- موضوع ديگري كه وجود دارد، بحث تصوف، صوفيگري و ارتباط آنها با عرفان است. آيا ميتوان تصوف و عرفان را يكي دانست؟
تعاريف مختلفي از عرفان و تصوف ارائه شده است، شهيد مطهري معتقد بودند كه چهره اجتماعي و فرهنگي جريان معنويتگراي اسلامي را تصوف نام نهادهاند و چهره معرفتي و شناختي و فلسفي آن را عرفان ناميدهاند. عدهاي نيز عرفان را به آن جريان معرفتي و تربيتي اهل بيت كه به اصحاب سرّ خود تعليم ميدادند اطلاق ميكنند و تصوف را به جريان رياكارانة رقيب كه از سوي كساني همچون سفيان صوري ترويج ميشد نسبت ميدهند. اين تعاريف هر كدام گوشهاي از حقيقت را مينمايند. اما به نظر ميرسد كه بايد عرفان و تصوف را به يك معنا به كار برد، حداقل مصداق يكي است، زيرا بسياري از بزرگان همانند سيد حيدر آملي و حتي امام خميني كه بيشك در نظام تربيتي اهل بيت رشد كردهاند، مفاهيم عرفان و تصوف را به يك معنا در مورد راه روش خويش به كار بردهاند.
در اينجا بايد توجه داشت كه در عرفان و تصوف از ابتدا انحراف ايجاد شده و اين انحراف ادامه دارد. عرفان اسلامي، در واقع تعاليم باطني بود كه اهل بيت(ع) به اصحاب خاص منتقل ميكردند، افرادي مانند اويس قرني، ابوحمزه ثمالي، كميل و.... از اين تعاليم باطني برخودار ميشدند. اهل بيت (ع) دو ويژگي داشتند؛ يكي حكومت بر قلبها و باطن و ديگري حكومت بر جامعه بشري، اين دو برتري بود كه ائمه اطهار از آن بهره ميبردند. جريان مقابل اهل بيت (ع) با وجود غصب حكومت ظاهري، شاهد مقبوليت ائمه بودند كه ناشي از حكومت آنان بر قلبها و باطن مردم بود، كه تأثيري بر عام و در عين حال تأثيري بر خواص داشت. غاصبين براي مبارزه با اين ويژگي ائمه، به ساختن جريانهاي معنويتگرا و باطنگراي انحرافي دست زدند. فردي مانند سفيان سوري، پشمينهپوش، اهل زهد و ريا، به امام صادق بابت شيكپوشي خرده ميگيرد و انتقاد ميكند كه چرا از سيره پيامبر دور شدي، امام صادق (ع) در پاسخ دست او را ميگيرد و زير لباس رويين خود قرار ميدهد و ميفرمايند: كه در زير اين لباس، لباس ضمخت پوشيدهام تا تنم را به لذت عادت ندهم. اما تو در زير اين پشمينه لباس نازك و نرم پوشيدهاي. اين جريان ظاهرگرا و رياكار كه در مقابل عرفان متين شكل گرفت و آرامآرام براي خود جايگاهي بدست آورد، در كنار روند سالم، به حيات خود ادامه داد، تا به امروز رسيده است و با معركهگيري در گوشه و كنار كشور به حيات خود ادامه ميدهد. هرچند عرفاني حقيقي نيز، سينه به سينه در حال انتقال و ادامه حيات است.