يک داستان عاشقي واقعي ( باور کنيد

دوم ابتدايي بودم تازه خونمون رو عوض کرده بوديم بابام به خاطرضرر زيادي که کرده بود مجبور شد حتي خونمون رو هم بفروشه و يه خونهء کوچيکتر بگيره روز اول بود که اومده بوديم تو اون محل اثاث کشي تموم شده بود ومنو بابام در خونه بوديم بابام کليد انداخت که درو باز کنه يهو يه دختر 6 ساله با يه بلوزدامن سفيد تور دار عين مال عروسا از کنارمون رد شد من نمي دونم چرا وقتي اون رو ديدم يه جوري شدم نمي دونم چي بود ولي يه چيزي بود که تا اون موقع احساسش نکرده بودم فقط شنيدم بابام گفت ماشالله!!! اين دخترِ کيه خدا نيگهش داره
از اون روز به بعد همش يه موقعهايي ميو مدم تو کوچه که ببينمش ديگه عادت کرده بودم هر روز ببينمش و اون حس هر بار که مي ديدمش قوي تر مي شد بعدها فهميدم اون عشقي که مي گن همينه
من که با عوض کردن خونمون مخالف وخيلي ناراحت بودم حالا نه تنها ناراحت نبودم راضي وشاد هم بودم
سالها مي گذشت و من علاقم نسبت به اون بيشتر مي شد جوري که تمام زندگيمو گرفته بود آرزوهام رو با بودن اون مي ساختم اصلا آرزويي بجز اون نداشتم
بارها تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم اما وقتي مي ديدمش انگار لال مي شدم هر چي تلاش مي کردم نمي تونستم برم جلو گفتم تلفني باهاش حرف بزنم اما تا صداش رو مي شنيدم قلبم همجين به تپش مي افتاد که مي خواست قفسه سينمو بترکونه و زبونم هم بند ميومد اصلا لال مي شدم
چه دعواهايي که به خاطرش با بچه هاي محل يا کسايي که دنبالش مي افتادن نکردم
اما حتي يکبار نتونستم حرفم رو بهش بگم
يادمه يه روز نشسته بودم درس بخونم که ديدم در مي زنن رفتم درو باز کردم ديدم پشت دره يهو انگار يه تانکر اب سرد رو سرم خالي کردن ... نمي دونم چي شد فقط در بسته بود من يه تيکه گوشت نذري تو دستم بود
اون روز تا شب گيج بودم، يه گيجيه باحال درس مرس که اصلا، کتابو نيگا مي کردم چهرش تو نظرم مجسم مي شد
همينطور ما بزرگ مي شديم ومن بي عرزه نمي تونستم حرفم رو بهش بگم
حالا من 18 سالم بود و اون 15 سال ديگه واسه خودش خانومي شده بود تو محل خودش و خواهرش به نجابت معروف بودن و همچنين به زيبايي!
من دست به هيچ کار زشتي نمي زدم حتي نيگاي دختراي ديگه هم نمي کردم اون پيش من تبديل به يه موجود مقدس شده بود مي گفتم اگه اين کارو بکنم ديگه لياقت اون وجود پاک رو ندارم و اون ديگه منو نمي خواد
يه روز که رفته بودم در مدرسشون تا از دور ببينمش ديدم يه پسره افتاده دنبالش اقا ما هم خونمون به جوش اومد رفتيم به پسره گير داديم پسره هم گفت برو بابا اين چند ماهه با من دوسته ما همديگرو مي خوايم ديگه هم مزاحم ما نشو
من که باور نمي کردم تا شب گيج بودم ...شب تا صبح خواب به چشمام نرفت و بالاخره تصميم گرفتم فردا بهش تلفن بزنم و بهش بگم چقدردوسش دارم فردا به هر جون کندني بود باهاش حرف زدم خودم رو معرفي کردم وگفتم که دوسش دارم ولي اون گوشي رو گذاشت نمي دونم رو زمين بودم يا رو هوا اما خوشحال که حرفم رو بهش زدم
و فکر مي کردم حتما خجالت کشيده حرف بزنه خلاصه انگار دنيا رو بهم داده بودن بعد از ظهرش ديدم در مي زنن رفتم درو باز کردم ديدم اون پسرست با چهرهء عصباني منم سريع برگشتم يه چيز پوشيدم رفتم که برم يه جاي خلوت دعوا
ولي وقتي گفت که ادرس خونه مارو اون دختر بهش داده و گفته که بهم بگه ديگه براي من زنگ نزنه وگرنه مامانش رو مي فرسته در خونهء ما راهمو برگردوندم به طرف خونه رفتم توي دستشويي تامي تونستم گريه کردم
از اون به بعد وقتي مي ديدمش يه تنفر عجيبي نسبت بهش درونم پيدا مي شد
بعدها اون پسر رو ديدم و فهميدم اونرو سر کار گذاشته و بعد از کلي تيغ زدن رفته با يکي ديگه دوست شده...
بله خانوم و البته خواهرشون...
آره پسرا ودخترا مواظب عاشقيتهاتون باشيد ببينيد با کي عاشقيت مي کنيد مخصوصا شما دخترا اخه هم ما پسرا خيلي جونوريم هم شما خيلي اسيب پذير البته بعضي از شما هم خيلي بدتر از پسرا هستين.....